:) غرغرهای یک کودک

الهی و ربی من لی غیرک

:) غرغرهای یک کودک

الهی و ربی من لی غیرک

بایگانی

۳۹۳ ام

دوشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۷، ۱۱:۴۶ ق.ظ
تو تختم بودم و داشتم فکر میکردم
به خودم به زندگیم و با خودم میگفتم باید برم پیش دوست جونی
تو همین فکرا بودم که دوست جونی خودش زنگ زد ^_^
تو دلم گفتم ای ناقلا از کجا میدونستی الان تو فکر تو بودم؟!
از صداش پیدا بود تازه چشماشو باز کرده و بیدار شده
گفت چقدر سرد شده امروز، منم گفتم نمیدونم بیرون نرفتم امروز
گفتم میخوام بیام پیشت. پرسید کی میای؟ گفتم نمیدونم یا فردا صبح
یا امروز عصر. گفت عصر بیا باهم بریم یه دوری بخوریم یه بازار بریم :*
خوشحال شدم. عصر بریم گردش :)
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۱۱/۰۱
...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">