۸۶۴ ام
چهارشنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۹، ۱۰:۲۷ ق.ظ
آن شب غمگین بود.
شب بود و باریکه ای از نور حیاط را روشن میکرد
گوشه ای تکیه به دیوار ایستاد و چشم هایش موزاییک های
نیمه جان کف حیاط را می کاوید.
گویی اینجا نبود.غمی در سینه اش موج میزد، ساعتی پیش
مادربزرگ در آغوشش جان داد ...
دخترک از فاصله ای دورتر تماشا میکرد..
زیر نور چهره اش مهتابی و هوای تیرماهی که دیگر گرم نبود
سرمای وجود او همه را در هم میفشرد...
دخترک با تردید نزدیک شد ... اندکی این پا... آن پا کرد
اما کلامی برای تسلای دل او پیدا نکرد... کنارش ایستاد
هیچ نگفت
دخترک راه رفته را بی صدا برگشت ...
۹۹/۱۰/۲۴