خواب بد دیدم
بیدار شدم
حالا مگه دیگه خوابم میبره دوباره!
هوووووووف! خسته شدم دیگه از این بدخوابی و کم خوابی این روزها
ملت چشونه واقعا؟
کم مونده از دستشویی رفتنمون هم عکس بگیریم بزاریم همه ببینن !
بهاره به مناسبت روز دختر دوشاخه گل هدیه گرفته.
ازش عکس گرفته .عکس مذکور رو به عنوان پروفایل واتساپ
استوری واتساپ و نیز عکس پروفایل تلگرام گذاشته.
خنده ام گرفت راستش... چه خبرته دختر؟! خودتو خفه کردی!
میم جان هم از عکس پروفایلش فهمیدم تولد همسرشه. از بس یک هفته
تولدت مبارک عشقم... تولدت مبارک همسرم ... تولدت مبارک ش ..جانم و ...
تا اینکه بالاخره روز موعود؛ تولد همسر جانش رسید و بخش شیرین کیک
رو شد. اینم از پروفایلش تماشا کردم. حالا کیک رو برداشته
بُرِش داده و پروفایل از یک کیک کامل به یک تیکه کیک
تغییر پیدا کرد.
اولش که پروفایلش تبریک تولد به همسرش بود گفتم ایول عالی
خیلی هم خوب. ولی دیگه کیک و اینا خیلی مسخرس
حداقل کیک رو تنها نذار یه فیسی از همسر میزاشتی تنگش!
واقعا خنده ام گرفته
چه بساطی!
خوابم میاد !
شب دو ساعتی حدودا خوابم برد. ۴ ونیم صبح بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد
چیزی که یه مدته زیاد اتفاق افتاده برام.
بالاخره ۹صبح بود که تونستم بخوابم... یک ساعت بعد
یک از خدا بیخبر بیشعور زنگ زد و بیدارم کرد. نگاه شماره انداختم دیدم
همون مزاحم چندوقت پیشه. جوابشو ندادم...
۷ بار تماس گرفت ، در همین حد بیشعور!
الان خوابم میاد اما خوابم نمیبره :/
صبح زود بعد از نماز خوابم نمیبرد
با خودم گفتم بد نیست یه فیلم ببینم ژانر ترسناک
به همین خاطر سری به روبیکا زدم و 《 قیام تاریکی 》 رو انتخاب کردم
بیشتر از سی دقیقه اش رو نتونستم ببینم؛ چون قلبم یه کوچولو درد گرفت
یاد حرف دوستی افتادم که میگفت هیجان برای قلب خوب نیست.
فیلم رو بستم و از روبیکا خارج شدم. دیگه هم حوصلم نمیکشه یه وقت
دیگه برم سراغ اون فیلم.
راستی ایهاالرئوف تبریک میگم میلاد خواهرت رو ^_^
دلم گرفته ، میخواستم با کسی حرف بزنم... تصمیم گرفتم بیام اینجا
جدای از حال گرفته ی امروز، الان با دوست جونی حرف میزدم یه چیزی بهم گفت
حالم گرفته تر شد :(
قراره عصر باهاش تا جایی برم. پیش ف.ل.گ.ر
یه کم میترسم ولی همراهیش میکنم.
دیشب نخوابیدم... داداش نصف شبی یه گروه زد مادرزن و همسر اینده
و من و زن داداش رو وارد کرد. با صدای پیام بیدار شدم. گوشیمو یادم
رفته بود سایلنت کنم و این شد که دیشب رو به بیداری و چرت و پرت
گفتن گذروندم.
سرحال نیستم :/
یه مدته کم خواب شدم
کار زیاد خونه و خواب کم
دیشب حدود ساعت ۲ خوابیدم، ۳ بیدار شدم و تا الان بیدارم
دیشب رو میدونم علتش چی بود. از فرط خستگیه زیاد
و درگیری فکری خوابم نمیبرد. و فکر میکنم به همین دلیل بیدار شدم
دیشب به حدی خسته بودم که حس میکردم کمرم از درد میخواد
نصف بشه . خیلی مهمان داشتیم و میومدن و میرفتن.
حدود ۱۲ شب بود که گروه اخر مهمان رفت و فرصت شد شام بخوریم
از شدت خستگی و درد کمر نشستم رو مبل و گفتم من دیگه کاری
به شامتون ندارم. خودتون برید گرم کنین بخورید. زن داداش قبول
زحمت کرد و طبق حواس پرتی همیشگیش سوپ بی نمک و نمکدار
رو قاطی کرد و بیماران و سالم ها جابه جا خوردن. به قول مادر
کار هیشکی رو هیشکی نمیتونه بکنه. دستش درد نکنه به هرحال.