امروز؛ روز سوم بچه داری است...
خیلی خسته ام
عصر نشسته بودم
یکهو تپش قلبم یک جوری بالا رفت که انگار داره از سینه بیرون میزنه
یا اینکه انگار مصداق قلبم الاناس از دهنم بپره بیرون.
یا مثل وقتی چند متر باسرعت دویدی..
همونجور! حدود دو دقیقه زمانش بود.
این دومین بار طی این یکی دوماه بود که اتفاق افتاد.
دارم فکر میکنم مسیله قلبم الکی الکی داره جدی میشه.
مسخره!
یک گوشه از صحن ورودی نشسته بودم
نگاهم به آدم هایی بود که تکی دوتایی دسته جمعی در رفت و آمد بودند
منتظر بودم تا مامان از غرفه حرم قرآن باجلد مخمل سبزرنگ برای
عروس آینده اش بگیره. چشمم در دستان یک نفر گره خورد...
#سوربه_حرم زینب
حقیقتش الان که چای خوردم خیلی خوشحالم
هرموقع چای میخورم حالم خوب میشه
بله
بنده یک معتاد به چای هستم.