:) غرغرهای یک کودک

الهی و ربی من لی غیرک

:) غرغرهای یک کودک

الهی و ربی من لی غیرک

بایگانی

هزار و چهارصد و پنج

شنبه, ۷ مرداد ۱۴۰۲، ۰۲:۳۱ ق.ظ

امشب بعد از سال ها، شام غریبان شرکت کردیم.

یک هییتی بود نزدیک های خونمون... 

من اعتقادی به شمع روشن کردن و حاجت گرفتن ندارم.

آخرهای مراسم که همه روشن کردن و خاموش کردن و فلان ؛

زنعمو گفت آرزو کن و شمع روشن کن. گفتم نمیخوام

باز گفت میگم شمع روشن کن و آرزو کن ... گفتم نیاز نیست نمیخواد بابا!

باز اصرار کرد گفتم باشه کبریتو بده... درواقع هیچ آرزویی نداشتم و فقط 

میخواستم دست از سرم برداره.

هم اینکه هیچ آرزویی نداشتم و دیگه اینکه به شمع روشن کردن اعتقاد ندارم

چه ملت دلشون خوشه ها!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲/۰۵/۰۷
...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">