بشنوید... قشنگ است.
به زن عمو میگم دیروز رفتم دیدن ترنم ( نوه خاله )
* ترنم یه دختر خیلی خیلی ناز یک ساله است که تازه راه افتاده . عشق منه قربونش برم :))
من : دیروز که از سرکار برگشتم حالم خیلی بد بود دوتا قرص خوردم
( دیگه وقتی من دوتا قرص بخورم این یعنی چقددددددر اوضاعم وخیم بوده . خخخخخخخ ) که
سرحال بشم برم پیش ترنم ببینمش. آخه خیلی دوستش دارم ^__^
زن عمو : تو کیو دوست نداری ؟ همه رو میبینم دوست داری . خخخخخ یه کم هم منو دوست داشته باش.
بعد به این فکر کردم که من تا چندی پیش چقدر همه رو دوست داشتم و عاشق مردم بودم
ولی حالا نه . اون ادم سابق نیستم . از کسی دلخور بشم از چشمم میوفته
امروز باید میرفتم جواب آزمایش مامان رو میاوردم و همچنین یک شارژر
برای گوشیش میخریدم. از اونجایی که زن عمو چندبار بهم گفته بود
......
حوصلم نکشید باقیشو بنویسم .پاک کردم
خب ظاهرا هنوز بیدارم
ساعت ۱۲ اماده شدم برای خوابیدن که دوست جونی زنگ زد
گفت چرا بیحالی؟گفتم نه خوبم ( زیادم حال جسمیم خوب نبود)
پرسید میخواستی بخوابی؟ گفتم آره :)
گفت خووووووششش به حالت :/
و من بعد از گذشت ۳ ساعت هنوز بیدارم :|
خوابم نمیبره ...
۶صبح چطور قراره بیدار بشم خدا میدونه :(